معنی چوب و چرخ ماهیگیری

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

ماهیگیری

شغل و عمل ماهی گیر. یا تور ماهیگیری. دامی که از تور تهیه کنند و بدان ماهی صید نمایند. یاقایق ماهیگیری. قایقی که در آن ماهی گیران بصید ماهی پردازند.

فارسی به عربی

ماهیگیری

صید السمک، محل الاسماک


چوب لای چرخ گذاشتن

أعاق إعاقه

فارسی به آلمانی

فرهنگ عمید

چرخ

وسیله‌ای مدور با حرکت دورانی که دور محور خود می‌چرخد: چرخ درشکه، چرخ گاری، چرخ اتومبیل،
هر نوع وسیلۀ مکانیکی دستی یا موتوری دارای حرکت چرخشی: چرخ خیاطی، چرخ پنبه‌ریسی، چرخ نخ‌ریسی،
هر نوع وسیلۀ کوچک چرخ‌دار جهت حمل بار،
[عامیانه] دوچرخه،
(بن مضارعِ چرخیدن) = چرخیدن
(اسم مصدر) گردش چیزی یا کسی به گرد خود یا بر گرد چیز دیگر، دور، دَوَران، گردش،
(ورزش) در ورزش باستانی، حرکتی در گود زورخانه که با دست‌های باز، گرد خود می‌چرخند،
[قدیمی، مجاز] آسمان، فلک، گردون: ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر / ز جان سخن‌گوی پاینده‌تر (فردوسی: ۸/۲۴۸)،
[قدیمی، مجاز] روزگار، عصر، زمانه: تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ ـ چو از تو بُوَد کژّی و بی‌رهی / گناه از چه بر چرخ گردان نهی (اسدی: ۳۶۸)،
[قدیمی] کمان،
۱۱. [قدیمی] نوعی منجنیق، مخصوص انداختن تیر: خدنگی دگر‌باره با چارپر / به چرخ اندرون راند و بگشاد بر (فردوسی: ۲/۲۹۳ حاشیه)،
۱۲. [قدیمی] گریبان، یقۀ پیراهن که گرد بریده شود،
۱۳. [قدیمی] دور دامن،
۱۴. [قدیمی] نوعی پیراهن: قبای چرخ زربفت و مرصع / ستام و زین زرین و ملمع (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: چرخ)،
۱۵. (موسیقی) [قدیمی] دف، دایره: جز من و ساقی بنماند کسی / چون کند آن چرخ ترنگاترنگ (مولوی: لغت‌نامه: چرخ)،
* چرخِ آب‌کشی: = * چرخ چاه
* چرخِ آبگون: [قدیمی، مجاز] آسمان،
* چرخ آبنوس: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: یکی گوی در خم چوگان فکند / بدانسانش زی چرخ گردان فکند – که گوی از شدن سوی چرخ آبنوس / به رفتن لب ماه را داد بوس (اسدی: لغت‌نامه: چرخ آبنوس)،
* چرخ اثیر: [قدیمی، مجاز] فلک نهم یا کرۀ آتش،
* چرخ اخضر: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: به دانش گرای ای برادر که دانش / تو را برگذارد ازاین چرخ اخضر (ناصرخسرو: ۳۰۷)،
* چرخ اطلس: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ اکبر: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ برین: [قدیمی، مجاز] = فلک‌الافلاک
* چرخ بلند: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ چاه: نوعی چرخ چوبی یا فلزی با طنابی متصل به آن برای کشیدن آب از چاه،
* چرخ چنبری: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ خضرا: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
چرخیدن، گشتن، گردش،
بر گِرد خود یا چیزی گشتن،
* چرخ دادن: (مصدر متعدی)
چرخاندن،
گردش دادن، گرداندن،
* چرخ دوار: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون* چرخ دولاب: = * چرخ چاه
* چرخ دولابی: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: فغان زاین چرخ دولابی که هر روز / به چاهی افکند ماهی دل‌افروز (جامی۵: ۸۷)،
* چرخ روان: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چنین است آیین چرخ روان / توانا به هر کار و ما ناتوان (فردوسی: ۸/۳۹۶)،
* چرخ زدن: (مصدر لازم)
چرخیدن، گشتن، گردش،
بر گِرد خود یا چیزی گشتن: هست به پیرامنش طوف‌کنان آسمان / آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا (خاقانی: ۴۱)،
[قدیمی] سماع کردن،
* چرخ فلک:
نوعی وسیلۀ تفریح برای کودکان به‌صورت دستگاه گردنده با نشیمنگاه‌هایی که در هوا می‌چرخد،
نوعی آتش‌بازی که فشفشه‌ها را بر گرد چرخ سبک چوبی نصب می‌کنند و پس از آتش گرفتن دور خودش می‌چرخد،
[قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک (حافظ: ۶۰۶)،
* چرخ کبود: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: بدان را بد آید ز چرخ کبود / به نیکان همه نیکی آید فرود (نظامی۶: ۱۰۹۱)،
* چرخ گردان: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: هم این چرخ گردان بر او بگذرد / چنین داندآن ‌کس که دارد خرد (فردوسی: ۵/۵۴۹)،
* چرخ مقوس: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: چرخ مقوس هدف آه توست / چنبر دلوش رسن چاه توست (نظامی۱: ۱۳)،
* چرخ مینا: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون
* چرخ ناری: [قدیمی] کرۀ اثیر و عنصر آتش که بالای کرۀ هوا قرار دارد،
* چرخ نیلوفری: [قدیمی، مجاز] = * چرخ آبگون: درخت تو گر بار دانش بگیرد / به ‌زیر آوری چرخ نیلوفری را (ناصرخسرو: ۱۴۲)،


چوب

قسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار می‌رود،
* چوب خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] کتک خوردن،
* چوب زدن: (مصدر متعدی)
کسی را با چوب کتک زدن،
[عامیانه، مجاز] قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج، حراج‌ کردن جنس،
* چوب شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشک و ثابت شدن،
* چوب شفت: چوب‌دستی کلفت ناتراشیده،

فرهنگ معین

چرخ

هر وسیله مدور که حرکت دورانی داشته باشد و حول محور خود بچرخد مانند چرخ دوچرخه یا چرخ اتومبیل، هر دستگاهی که با گردش دور محوری کار کند مثل چرخ دولاب، چرخ عصاری.، ~ خیاطی دستگاه مخصوص دوخت پارچه و همانند آن.، ~ گوشت دستگاه مخصوص [خوانش: (~.) (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

چرخ

چرخ. [چ َ] (اِ) فلک سیارگان بود. (فرهنگ اسدی). آسمان و فلک. (برهان). فلک. (جهانگیری). کره. سپهر و آسمان و کره ٔ فلکی. (ناظم الاطباء). آسمان به اعتقاد قدیم که کره ای است گردنده. (فرهنگ نظام). گردون. فلک الافلاک:
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
رودکی.
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هرگونه گشته بسر برش چرخ.
ابوشکور.
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنین آمده بودش از چرخ برخ.
دقیقی.
برگشت چرخ بر من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
چنین داد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو باشی بجای.
فردوسی.
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
چگونه ست ماه و شب و روز چیست ؟
برین گردش چرخ سالار کیست ؟
فردوسی.
که چرخ و زمین و زمان آفرید
بلند آسمان و جهان آفرید.
فردوسی.
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی.
فردوسی.
الا تا بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی نپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.
اسدی.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
چرخ حیلتگراست و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو.
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود شیرین.
ناصرخسرو.
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند.
ناصرخسرو.
نه عجب گر نبوَدْشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است.
خیام.
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوخته اند.
خاقانی.
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعدالسعود را شرف اندر قران اوست.
خاقانی.
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرْطانش.
خاقانی.
چشم بد دور بر در سخنم
چرخ حلقه بگوش همچو در است.
خاقانی.
مؤلف آنندراج نویسد: «و بمعنی آسمان، بیمروت، بیوفا، بیمدار، سست عهد، دورنگ، دولاب رنگ، آئینه فام، آئینه گون، گندناگون، مینارنگ، مقوس، نیلی رواق، کبودجامه، سیه کاسه، سیه دل، آهن دل، سنگین دل، نیلی سلب، کینه توز، آتشین جولان، ظالم دولت، غم اندود، لجوج طبع، جفاپیشه، جفاکار، کجرو، بدگهر، دنی، خسیس، سفله، پرفن، حقه باز، شیشه باز، آبله باز، روباه باز، توبتو، کم فرصت، چوگان پرست، بی بنیاد، از صفات و چنبر، سبزه، سبوی، اطلس، از تشبیهات اوست ». و این دو بیت را در تشبیه به سبزه و اطلس شاهد آورده:
جوش صحرای قیامت همه در جان من است
سبزه ٔچرخ از این خاک دمیدن گیرد.
ملاقاسم مشهدی.
صد باغ بهشت در نعیمش
صد اطلس چرخ در گلیمش.
فیض فیاضی.
و رجوع به چرخ آبگون و چرخ آبنوس و چرخ آسیائی و چرخ ترساجامه و چرخ چنبری و چرخ دولابی و چرخ گردان و چرخ گردنده و چرخ کبود و چرخ نیلی و چرخ واژگون شود. || روزگار. (ناظم الاطباء). عصر و زمانه. || دایره ٔ جامه بود، یعنی گریبان. (فرهنگ اسدی). گریبان جامه و پیراهن. (برهان) (ناظم الاطباء). دیگر بمعنی گریبان برای آنکه پارچه ٔ مدور از پیش جامه برگیرند، به این اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). گریبان. (جهانگیری). هر چیز مدور؛ که «چرخی » نیز همانست و گریبان جامه را هم بمناسبت مدور بودن، «چرخ » میگفته اند. (از فرهنگ نظام):
بر آب ترا غیبه های جوشن
بر خاک ترا چرخهای گریبان.
منجیک ترمذی (از فرهنگ اسدی).
کسی کش چشم زخم از چرخ دوزیست
رسد گر چش جهان در چرخ دوزیست.
خسرو دهلوی (از انجمن آرا).
کرته ٔ دولت و اقبال ترا
باد از فتح و ظفر دامن و چرخ.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| دور دامن قبا. (ناظم الاطباء). || پیراهن را نیز گفته اند. (برهان). پیراهن باشد و آنرا «گریبانی » و «کرته » نیز خوانند. (جهانگیری). خود پیراهن. (ناظم الاطباء). || قسمی از پیراهن که نامهای دیگرش «گریبانی » و «کرته » بوده. (فرهنگ نظام). و رجوع به گریبانی و کرته شود:
قبا و چرخ زربفت مرصع
ستام و زین زرین ملمع.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بسکه هر سو شد قبا و چرخ در عالم فراخ
همچو چرخ اطلس اطراف همه کیهان گرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| کمان سخت. (برهان). بمعنی کمان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). کمان را گویند. (جهانگیری):
کمان را بزه کرد جنگی فرود
سر خانه ٔ چرخ بر کتف سود.
فردوسی.
کجات آن بر و بازو و تیر و چرخ
که اکنون نداری از آن هیچ برخ.
فردوسی.
خدنگی دگرباره هم چارپر
بچرخ اندرون راند و بگشاد بر.
فردوسی.
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم.
فرخی.
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بُوَد
بدست او چه درخت و چه آهن و چه کمان.
فرخی.
بزابل نبد هیچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای.
اسدی.
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
اسدی.
چو بنهادی از کینه برچرخ تیر
به پیکان درآوردی از چرخ تیر.
اسدی.
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه ٔ بی دهن نگر.
عطار.
چو زخم از تیر بی تدبیر چرخ است
نه کمتر تیر چرخ از تیر چرخست.
امیرخسرو (از جهانگیری).
ای ز چرخت پرنده بر گردون
طایران چهار پر سهام.
شمس طبسی (از جهانگیری).
رجوع به چرخ چاچی شود.
|| نوعی از کمان که آنرا «تخش » گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی تیر و کمان بزرگ:
ز شه برجی قضا را چرخداری
ملک را دید در میدان برابر
چو آتش چرخ را پر کرد و بشتافت
کزآتش بیندا پاداش و کیفر.
حکیم ازرقی (از انجمن آرا).
|| کمان حکمت را نیز گویند و آن نوعی از منجنیق است که بدان تیر اندازند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی منجنیق که در قلعه ها دارند. (صحاح الفرس):
دو صد چرخ بر هر سوئی بد کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان.
فردوسی.
|| طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و غیره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و بزرگان. (فرهنگ نظام):
بیاراست جائی بلند و فراخ
سرش برتر از چرخ درگاه وکاخ.
فردوسی.
|| جائی که انگور در آن ریزند و لگد کنند تا شیره ٔ آن برآید، و بعربی «معصر» خوانند. (برهان). جائی که انگور در آن ریخته لگد کنند تا شیره ٔ وی برآید. (ناظم الاطباء). چرخشت. چُروخ (در لهجه ٔ مردم فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخشت شود. || گردیدن چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند و هر چیز که دور زند. (برهان). هر چیز که حرکت دوری کند مانند چرخ فلک و چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند. (انجمن آرا) (آنندراج).و نیز چرخ ندافی و چرخ صیقل گری و چرخ آهنگری. (از آنندراج). حرکت دوری را گویند مانند گشتن چرخ عصاری وچرخی که بدان پنبه ریسند و امثال آن. (جهانگیری). هر چیز که حرکت دوری کند و بر دور محور خود بگردد، مانند چرخ فلک، چرخ ابریشم تابی و چرخ پنبه یا پشم ریسی و چرخ آسیا و چرخ دولاب و چرخ عصاری و جز آن. (ناظم الاطباء). هر چیزی که حرکت دوری کند مانند چرخ چاه و چرخ پنبه ریسی و چرخ ابریشم تابی. (فرهنگ نظام). چرخ فلک و هر چیز گردگرد. هر چیز که بچرخد یعنی بر گرد محور خویش بگردد. رجوع به چرخ آبکشی و چرخ آسیا و چرخ چاه و چرخ ابریشم تابی و چرخ رسن تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخ فلک شود:
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
که لشکر از آن آب یابندبرخ.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود با دلو و چرخ روان.
فردوسی.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی بچاه.
فردوسی.
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی رها گشته حبلی.
منوچهری.
دلو چی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
چرخ، زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل.
اوحدی.
|| حرکت دوری. گرد کسی گردیدن. (برهان). حرکت دوری و گردش دولابی و گردش بر دور کسی یا بر دور خود. (ناظم الاطباء). حرکت دوری چیزی، مثل حرکت دوری چرخ چاه. (فرهنگ نظام). مطلق حرکت دورانی و دائره ای شکل. دوران و گردش دائره ٔ هر چیز اعم از موجودات ذیروح یا غیرذیروح. گردگردی. دور. دوران. عمل چرخیدن بدور خود یا به دور دیگری. || ارابه و گردون. (ناظم الاطباء). گردونه. غلطک. قرقره. غلطک که معمولاً دو یا چهار تا از آن زیر ارابه ها و کالسکه ها و اتومبیل ها و امثال آن راست کنند تا به چرخیدن آن، رفتار حاصل شود. چهارپایه ٔ گردان درشکه وگاری و امثال آن. پایه های مدور متحرک وسائل نقلیه از درشکه و کالسکه و اتومبیل و غیره. هر یک از چهار حلقه ٔ چوبی یا آهنی یا لاستیکی که زیر ارابه، درشکه، اتومبیل و امثال آن جای دارد و به گردیدن آن ارابه گردیدن گیرد:
شکسته شود چرخ و گردونها
درفشان بیالاید از خونها.
دقیقی.
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندر او مشتری را گذار.
فردوسی.
چرخ ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.
مسعودسعد.
|| در تداول عامه، دوچرخه. دوچرخه ٔ آهنین که بر او سوار شوند و با حرکت پاها یا بوسیله ٔ بنزین به گردش آید و دوچرخه سوار بوسیله ٔ آن طی طریق کند. رجوع به چرخ سوار و دوچرخه شود. || چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (برهان). حرکت دوری را نامند، مانند چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (جهانگیری). گردش دوری درویشان در هنگام سماع. (ناظم الاطباء). حرکت تند و پیوسته در حال ایستادگی بر یک جای بگرد خویش، چنانکه صوفیان گاه سماع و ورزشکارانی که ورزش باستانی کنند، در گود زورخانه و کودکان هنگام بازی. رقصی دوری که صوفیان گاه سماع کنند. عمل چرخیدن درویشان:
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
سعدی (از انجمن آرا).
|| بمعنی دور هم هست که برادر تسلسل باشد. (برهان). دور و تسلسل. (ناظم الاطباء). || در تداول عامه، ماشین. دستگاه. ماشینی که با آن خیاطی کنند. ماشین جوراب بافی. ماشین کره گیری. || دف، زیرا که «چرخ » مدور را گفته اند و آن نیز مدور است و به این جهت بعربی او را «دایره » گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دائره. (ناظم الاطباء). دائره را که از انواع ساز است «چرخ » میگفته اند. (فرهنگ نظام):
چرخ درآمد به ترنگاترنگ
زهره بیکباره فروریخت چنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد درچاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چرخ ترنگاترنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
|| بمناسبت کمان و تیر «تفنگ » را نیز «چرخ » گویند و گلوله ٔ آنرا «تیر» گویند، زیرا که چنانکه کمان تیر را بقوت جسمانی بازوی کماندار به دشمن رساند، تفنگ هم بقوت نیروی داروی آتشین که «باروت » باشد گلوله را که بمنزله ٔ پیکان تیر است بخصم رساند. (انجمن آرا) (آنندراج). تفنگ. (ناظم الاطباء). نوعی سلاح آتشین. رجوع به چرخدارشود. || گوی. (ناظم الاطباء). کروی شکل. || دایره. (ناظم الاطباء). شکلی از اشکال هندسی.

چرخ. [چ َ] (اِ) نام پرنده ای است شکاری و به این معنی با غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). نام پرنده ای شکاری است، و صحیح به غین معجمه باشد. (آنندراج). باز سپید. (ناظم الاطباء). مرغ شکاری. چرغ، که معرب آن «صَقْر» است. رجوع به چرغ و صَقْر شود:
سوی دشت نخجیر با یوز و باز
همان چرخ و شاهین گردنفراز.
فردوسی.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
چه با باشه و چرخ و شاهین کار.
فردوسی.

چرخ. [چ َ] (اِخ) نام شهری بوده قدیم، در خراسان. (برهان). نام شهریست بخراسان. (صحاح الفرس). نام شهری در خراسان. (ناظم الاطباء). نام دهی است از ولایت غزنین. (برهان). بمعنی دهی است از مضافات غزنین که شیخ یعقوب چرخی از آنجا بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دهی است از مضافات غزنین. (جهانگیری). دهی در غزنین. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخی شود:
با خلق بداوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
زآنروی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی (از صحاح الفرس).


چرخ و فلک

چرخ و فلک. [چ َ خ ُ ف َ ل َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) چرخ فلک. قسمی از اسباب سرگرمی که دائره ٔ بزرگی است و بر آن جایگاههائی آویخته شده که هر تن بریکی از آن جایگاهها نشیند و آن دائره بر گرد خویش عمودی یا افقی گردد. دائره ٔ بزرگی از چوب و جز آن که بگرد خویش گردد و بر آن خانه ها آویخته است که در هر خانه یک یا دو تن نشینند و آن دائره چون گردان شود همه ٔ آن خانه ها را بگردش آرد. رجوع به چرخ فلک شود. || قسمی آتش بازی که بر حلقه هائی از چوب و مانند آن کنند که گاه سوختن آن حلقه ها چرخیدن گیرند وآنرا در قدیم چرخ میگفته اند. قسمی آتش بازی که چون چنبری باشد و هنگام سوختن بگردد. رجوع به چرخ فلک شود. || آسمان و فلک. رجوع به چرخ فلک شود.


چوب

چوب. (اِ) ماده پوشیده از پوست، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن. ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و ساختن اشیاء بکار برند. خشب و خشبه. (دهار) (منتهی الارب). مطیر. نضار. (منتهی الارب). چوب در گیاهان مجموعه ای از آوندهای چوبی و رشته های چوبی و زنبوری چوبی است که بهم فشرده شده است و تمام این قسمتها بواسطه طبقه زاینده ریشه و ساقه ساخته میشود و هرچه ساقه ای کهن تر باشد چوبی که در آن دیده میشود بیشتر است. در چوب علاوه بر سلولز و ترکیبات نزدیک به آن مقداری لینیین یافت میشود و ممکن است موادی در آن باشد که به مصارف مختلف برسد. مانند ماده ٔ رنگین بقم که از چوب بقم گرفته میشود. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 43):
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو بِه ْ بود منبر ز دار.
عنصری.
گر بد آمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید.
ناصرخسرو.
عصای کلیم اربدستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.
خاقانی.
چوب را چون بشکنی گوید طراق
این طراق از چیست از درد فراق.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که تاند که برآرد گل صدبرگ از خار.
سعدی.
اجتراع، چوب از درخت بازشکستن. (تاج المصادر بیهقی). النجج، چوب خوشبوی که بخور کنند جهت معده مسترخی نیک نافع است. تهزیع؛ شکستن چوب و جز آن. شمراخ، چوب خوشه ٔ انگور. ثفروق، چوب خوشه ٔ انگور، که دنباله ٔ انگور و خرما بدان پیوسته است. ج، ثفاریق. ثقاف، چوب راست کن. خُشُب، چوبها. خشب، چوب درشت. خشبه، چوب درشت. خصله، چوب خاردار. (منتهی الارب). خفض، چوب خم دادن. (تاج المصادر). خیسفوج، چوب کهنه یا خاص است بچوب درخت عشر. (منتهی الارب). سفن، چوب سازی. (دهار). شریج، نوعی چوب که از آن کمان سازند. شطیبه، چوب به درازا بریده. غمشوق، چوب خوشه ٔ انگور. عود سمح، چوب بی گره. عود صلاد؛ چوبی که آتش نگیرد. عودصلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. عَیازِر؛ چوبها. فدر؛ چوب زودشکن. قصف العود؛ چوب زودشکن. قیقب، چوب که از وی زین سازند (ابن درید گفت که آن را آزاددرخت خوانند). لوه؛ چوبی که بدان بخور کنند. لیته، چوبی که بدان بخور کنند. (منتهی الارب).
- چوب بادام، چوب درخت بادام. و (عوام) گویند همراه گرفتن آن در سفر میمنت دارد. (از آنندراج):
جنونم کرد گل از گردش چشم دلارامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت (از آنندراج).
- چوب برون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت خارجی چوب پاره ای از درختان کهن سال مانند بلوط و نارون و گردو و کاج که در مجاورت پوست درخت واقع است و دارای سلولهای جوانتر و رنگ روشن و بازی میباشد، چوب برون مینامند. این قسمت برای بالا بردن شیره نباتی بکار میرود و چون سلولهای اسکلرو در چوب برون حاوی دانه های نشاسته اند محل مساعدی برای نشو و نمای قارچها بوجود می آورند که از دوام این قسمت میکاهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی صص 376- 377).
- چوب بلسان مکی. رجوع به عودالبلسان شود.
- چوب بوریا، ساقه های نی یا کلش برنج و نظایرآن که در بافتن حصیر بکار رود.
- || چوبی که حصیر برگرد آن پیچند. سفیقه. چوبی باریک و دراز که بروی بوریا پیچند. (منتهی الارب).
- چوب بهاره (اصطلاح گیاه شناسی)، چوبهائی که در اوایل بهار در ساقه و ریشه ٔ گیاهان تولید میشود و قشر داخلی هادروم را در همان سال تشکیل میدهد. آوندهای چوبی که در این فصل تولید میشود درشت و قطور و تعداد آنها زیاد میباشد. زیرا جریان شیره ٔ نباتی در اوایل بهار که گیاه رشد میکند سریعمیباشد و گیاه برای بالا بردن شیره ٔ خام فراوانش در این فصل به آوندهای درشت و متعدد محتاج است، بافت چوبی و الیاف در این آوندها کمتر تولید میگردد. مقطع عرضی آنها نیز روشن است و بواسطه وجود آوندهای قطور تا حدی متخلخل بنظر می آید. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 374).
- چوب پائیزه (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب سخت و تیره رنگی که در ساقه و ریشه ٔ گیاهان در فصل پائیز ساخته میشود. و همچنان که در تابستان و پائیز کم کم از فعالیت گیاه کاسته میشود، بهمان نسبت از تعداد درشتی آوندها نیز کاسته میشود و در عوض الیاف و سلولهای چوبی بسیاری بوجود می آید که چوب را فشرده تر و تیره رنگ تر میسازد. بنابراین این طبقه ٔ مولد داخلی در هرسال یک طبقه چوب یا هادروم تولید میکند که ابتدا روشن و بعد کم کم تاریک میشود و در زمستان رشد آن کاملاًمتوقف میشود و بالاخره در کنار چوب سخت و تیره رنگ پائیز باز در بهار آینده چوب روشن و نرمی بوجود می آید و از روی این طبقات تیره و روشن بدرستی میتوان سن گیاه را معین کرد. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 374- 375).
- چوب تر، چوبی که بر اثر حرارت یا آفتاب خشک نشده باشد. مقابل چوب خشک. چوبی که تازه از درخت جدا کرده باشند و هنوز خشک نشده باشد:
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- || ترکه:
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر.
- چوب تر به کسی فروختن، هیزم تر به کسی فروختن. او را گول زدن. کلاه بر سراو گذاشتن.
- چوب تیر، چوبی که از آن تیر سازند. قدح. (منتهی الارب):
ز شوق غنچه ٔ پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است اینکه چوب تیر شده ست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- چوب جنگلی، در معنای عام چوب که از درختان جنگل باشد. و اختصاصاً چوب درختی بنام الش است که پوستش صاف و چوبش بسیار محکم است و شاخه های آن خم میشود. چوب این درخت را در ایران چوب جنگلی مینامند. (گیاه شناسی حسین گلاب ص 277).
- چوب خدنگ، چوب درخت خدنگ که بسیار سخت و محکم است و از آن تیر و نیزه و زین اسب سازند. رجوع به خدنگ شود.
- چوب خشک، مقابل چوب تر. شاخه و تنه و یا ریشه ٔ درخت که برابر آفتاب نهند، پس از قطع یا برآوردن از خاک تا تری آن برود و خشک شود:
این قبا را گر ببندی فی المثل بر چوب خشک
چوب گردد سبز و خرم همچو سرو جویبار.
قاآنی.
جذل چوب خشک. (منتهی الارب).
- || هیزم. حطب. (ناظم الاطباء):
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق سرتا ناخنش.
مولوی.
- چوب دار، چوبه ٔ دار. تیر که مجرمان را از آن آویزند.
- چوب درون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت تیره رنگ محکم و مقاومی که بشکل استوانه ای در داخل چوب برون قرار گرفته است. چوب درون یا دورامن خوانده میشود و جزو بافتهای مقاوم نبات محسوب میشود و برای راست نگه داشتن درخت بکار میرود. در پاره ای موارد ممکن است درخت، چوب درون خود را از دست بدهد و میان تهی گردد. اما در رشد و نمو آن تغییری روی نمیدهد. مواد غذائی و دانه های نشاسته در چوب درون بمواد مختلف آلی از قبیل مواد رنگی و تانن بدل میشود و باعث تیرگی رنگ سلولهای چوب درون میگردد. غشاء سلولهای چوبی و بخصوص الیاف این قسمت بمواد رنگی آغشته شده و رنگ تیره ای بخود میگیرد. مواد مازوئی که در چوب درون تولید میشود موجب استحکام و افزایش دوام آن میشود. در نباتات مخروطی مانند: کاج، مواد صمغی بمواد مازوئی اضافه شده غشاء تراکئید را آغشته میسازد و مقاومت چوب درون را در مقابل عواملی مانند رطوبت که باعث پوسیدگی میگردد زیاد میسازد.رجوع به چوب برون شود. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 377- 378).
- چوب سخت (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب مقاوم و سنگینی است که در آن قسمتهای مختلف برون چوب و درون چوب و اشعه ٔ وسطی بخوبی آشکار میباشد. مانند: گردو، نارون، بلوط... و این قبیل چوبها از نظر صنعت دارای ارزش فراوانی هستند. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب صمغی، چوبهای صمغی یا نراد چوبهائی هستند که درون آنها بواسطه ٔ رنگ تیره ٔ خود از برون کاملاً متمایز است، ولی اشعه ٔ وسطی در آنها دیده نمیشود. مقاومت چوبهای صمغی در برابر رطوبت بسیار زیاد است و در صنعت از آنها استفاده ٔ فراوان میشود. مانند: کاج و سرو. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب گل، دنباله ٔ گل.
- || شاخ گل. ساقه ٔ گل. شاخه ای از بوته گل خاصه گل سرخ:
جنونم کرده گل از گردش چشم دلاَّرامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت.
آنکه بر من گل نمیزد پیش ازاین در دوستی
میزند اکنون بچوب گل من دیوانه را.
سلیم.
- امثال:
چوب نرم را کرم میخورد، یعنی هرکه را جزو ناری مغلوب باشد بیشتر به او آزار میرسد. (آنندراج). نظیر: آدم نرم و بردبار بیشتر آزار می بیند.
چوب نرم را موریانه میخورد، نظیر چوب نرم را کرم میخورد.
|| قطعه ای از چوب. قسمتی از چوب. پاره ٔ کوچکی از چوب. تکه ای ازچوب خواه به صورت و شکل طبیعی و خواه تراش خورده و شکل گرفته و بصورت آلت و ابزار درآمده. آل، چوبهائی که خیمه و آلاجق بدان راست میکنند. آله؛ چوبی که خیمه وآلاجق بدان راست کنند. ج، آلات. انشظاظ؛ چوب گوشه ٔ جوال ساختن. اشظاظ؛ چوب در گوشه ٔ جوال کردن. ترجیب، چوب بزیر درخت زدن تا شکسته نشود از بسیاری بار. تسنید؛ چوب بر دیوار افراشتن. جذاه؛ پاره ای سطبر از چوب. جُرَّه، چوبی که در سر او دام نهند و در میان آن ریسمان کنند و به آن صید آهو کنند. جیهل، چوب که بدان شراب جنبانند. (منتهی الارب). رائد؛ چوب دستاس. (دهار).قسعری، قطعه چوبی که برای گرداندن دست آسیا بر آن نصب کنند. سَنفتان و سُنفتان، چوب ایستاده که میان هردو چرخ چاه باشد. سَهوَه، سه یا چهار چوب که بالای یکدیگر گسترند و بر آن متاع گذارند. شجار؛ چوبی که دردهان بزغاله کنند تا شیر بمکد. شذا؛ چوب پارها. صلیفان، دو چوب که بر دو جانب پالان باشد و پالان بدان بندند. شظاظ؛ چوب جوال. (منتهی الارب). شظاظ؛ چوب گوشه ٔافسار. (دهار). عتر؛ چوب پهن که بر بیل آهن دوزند وپای بروی نهند وقت زمین کندن. عجله، چوب پهنی که برچوب پهنای سر چاه باشد که دلو بدان آویخته شود. عجله، چوب با هم بسته که رخت بر آن نهند. عران، چوب بینی شتر. فرض، چوبی است از چوبهای خانه. قال، چوب که بر قله زنند. قطان، چوبهای عماری. قعل، چوب که زیر شاخه های سبز رز نهند. قلال، چوب که بر پای کنند جهت وادیج انگور. کلب، چوبی که بدان دیوار را تکیه کنند. لگاز؛ چوب و جز آن که در سوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. لنسه؛ چوبی پهن که هردو طرف آن در دیوار کرده و بر آن متاع خانه نهند. مان، چوب یا آهن که زمین بوی شیار کنند. محاله؛ چوب که گلکاران وقت گلکاری بر آن قرار گیرند. مُردی ّ؛ چوبی که بدان کشتی رانند. مسامه؛ چوب پیش هودج. مِسَجَّه، انداوه و آن چوبی باشد که بدان گل اندایند. مقوم، چوبی که آن را گیرند در سرآماج. نجا؛ هر چوبی باشد یا چوبهای هودج. (منتهی الارب).
- آب را با چوب زدن، کار بیهوده کردن. آب در هاون سائیدن. نقش بر آب زدن. آبرا سفت کردن.
- پاچوب، برابر و کنار قپان و ترازو، درمیدان بارفروشی ها و کشتارگاهها.
- پای چوب ایستادن، در تداول عامه و در اصطلاح کاسبهای میدان، حاضر شدن شخص برای خرید جنس از دست اول است. صبح زود در میدان و منتظر قپان کردن آن شدن پس از خرید.
- چوب آتشزنه، چوبی که زود آتش گیرد وتند و تیز بسوزد و برای گیراندن آتش بکار برند. قداحه. مرخ. (منتهی الارب). چوب چخماق.
- چوب آستانه، پاسار. (در تداول عامه) قطعه ٔ زیرین از چهارچوب در که در آستانه ٔ در قرار گیرد:
تنم بر آستان محنت دوست
فتاده همچو چوب آستانه.
علی خراسانی (از آنندراج).
- چوب آهن نهاد، تیر:
چپ لشکرش بارمان همچو باد
به شست اندرش چوب آهن نهاد.
فردوسی.
- چوب الف. رجوع به چوب حرفی شود.
- چوب بیلیارد، قطعه چوبی همانند چوبدستی اما بلندتر و اندکی مخروطی شکل و بدان بر گویهای واقع در سطح میز بیلیارد ضربه زنند تا در جهتی که خواهند گوی حرکت کند.
- چوب بسوراخ زنبور، یا چوب به لانه ٔ زنبور کردن، شوراندن خانه ٔ زنبوران. عده کثیری را تحریک کردن و بیکبار از جائی بیرون آوردن. (از امثال و حکم ج 2 ص 632).
- چوب پالان، چوبی که درون پالان نصب کنند تا پالان استوار وبه اندام ماند همچون جناغ زین و جهاز شتر. قتد. (دهار) ج، قُتود. ققب، شوقب، دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. (منتهی الارب).
- چوب پشت در، کنده ٔ در باشد که پس دروازه در، سوراخی به اندازه ٔ آن چوب سازند و تا دروازه واباشد چوب در آن سوراخ باشد و هرگاه بند کننداز سوراخ برآورده سر آن را بسوراخ دیوار که بمحاذی آن سوراخ به پهلوی دیگر بود، تکیه دهند و گذاردن آن برای محافظت دروازه است:
جمال حور زاهد در جنان مستور میماند
به این خشکی در آنجا گرتو چوب پشت در باشی.
زکی ندیم (از آنندراج).
- || کلون. فَلْج. قفل و علق در باشد.
- چوب پیش کسی داشتن، چوب پیش کسی گذاشتن. منع کردن و بازداشتن.
- چوب پیش کسی گذاشتن، چوب پیش کسی داشتن:
دار ازآن چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم ازره باریک ادب دور گذاشت.
صائب (از آنندراج).
- چوب تاب، چوبی که روی آن نشسته تاب میخورند.
- چوب تعلیم، چوب سیاست. ترکه ای که معلم بدان اطفال را ادب کند.
- چوب ْجارو. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب جامه کوب، بیزر. (منتهی الارب). میقعه. چوبی که بدان جامه ٔ شوخگن کوبند تا شوخ از وی جدا شود. رجوع به ترکیب چوب گازری شود.
- چوب چپق، (با فک اضافه و با اضافه)، دسته ٔ چپق. رجوع به چپق شود.
- چوب چخماق، چوب پوسیده و یا چوبی خشک که بزیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. زند. (دهار). خف. قو. پده.
- چوب حرفی، چوبی باریک که در دست اطفال دهند تا آن را روی سطور کتاب گذاشته بخوانند برای محافظت سطور کتاب از آفت اثر انگشت و گاه از کاغذباریک سازند و همین نام بدان دهند:
ادیب عشق تو در غورگی مویزم کرد
عصای پیری من بود چوب حرفی من.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به چوب تعلیمی شود.
- چوب حصیر، اسل. (منتهی الارب). رجوع به چوب بوریا شود.
- چوب خط. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
- چوب در چیزی کردن، مانند انگشت در چیزی کردن باشد:
در گلستانی که وصف قد موزون کرده اند
سرو جاروبی است کآن را چوب در کون کرده اند.
ضیائی تهرانی (از آنندراج).
- || در تداول عامه، کسی را آزار کردن.
- || برانگیختن و تحریک کردن کسی را.
- چوب دف، چنبری که پوستی بر آن کشند و آن را با انگشت بنوازند. کفه. (منتهی الارب).
- چوب دنگ، قطعه چوبی که دنگیان بر آن نشسته شلتوک را بزور پا بدان کوبند تا برنج از پوست برآید و آن را پادنگ نیز گویند: قطعه چوبی بشکل تیر که یک سر آن ضخیم تر و گنده ترست و از میانه متصل بچوب دیگر باشد. آنسان که تواند از جهت درازی بالا رود و پائین آید و هر دفعه که از جانب ضخیم تر فرودآید بر مقداری شلتوک فروافتد و از آن ضربه و زخم پوست از دانه جدا گردد. و این نام ظاهراً اسم صوت است مأخوذ از آوای فرودآمدن آن چوب. چوب دنگ را اگر بوسیله آب بالا و پائین رود آب دنگ و اگر بکمک حرکت پای آدمی بر و فرود شود پادنگ نامند:
بکون نشست چو از سر سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته ست کلیم.
کلیم (از آنندراج).
- چوب دو سر دارد، مجازاً، کار بر و فروددارد. مثبت و منفی دارد. خوب و بد دارد؛ یعنی کارهایی که مردم میکنند بر آن جرم نباید کرد که دست فتنه درازست و چوب را دو سرست.
- چوب دو سر طلا، منفور از دو سوی. فلانی چوب دو سر طلا (دو سر نجس) است، در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. نظیر از اینجا رانده و از آنجا مانده. (امثال و حکم ج 2 ص 633).
- چوب ذرع. رجوع به ماده ٔ چوب ذرع در جای خود شود.
- چوب را از پهنا پرتاب کردن، با قصد عجله و شتاب در کاری عمل را قسمی بجای آوردن که سبب بطؤ و کندی آن شود.
- امثال:
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش.
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
- چوب زین، چوبی که در زین بکار رود و آنرا جناغ گویند: حنق، چوب زین. (منتهی الارب). حنو؛ چوب زین و پالان. (دهار). حنا.
- چوب سر دوک، قطعه چوبی که به انتهای دوک متصل سازند. لوایه. (منتهی الارب).
- چوب سر علم، عرقوه. (منتهی الارب). قطعه چوبی که بر بالای علم نصب و متصل کنند.
- چوب سُرمه کش، میل. (منتهی الارب).
- چوب سیاست، چوبی که معلمان و کشتی گیران، شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به چوب تعلیم شود.
- چوب سیگار، نی سیگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب شدن، تبدیل بچوب گردیدن.
- || ساکت و بیحرکت شدن. چون چوب خشک و بیحرکت گردیدن.
- || در تداول عوام، بپای خاستن شرم مرد باشد.
- چوب صندل، درخت صندل. قطعه ای از درخت صندل:
آدمی را آدمیّت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
- چوب قباق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یانقره نصب نمایند و سواران از یک سوی میدان اسب تازند همین که بپای آن رسند همچنان که اسب در حال تاختن است تیر در کمان گذارند و آن حلقه را نشانه گیرند. هرکس آن حلقه را به تیر زند حلقه از آن او باشد. (از آنندراج).
- چوب قفس، چوبی که از آن قفس سازند:
ز اشک صید شد چوب قفس سبز
چه شدکاهل قدم صیاد ما را
ملا آفرین لاهوری (از آنندراج).
- چوب قلبه، چوبی که گاو آهن بدان بسته و زمین را شیار کنند. رجوع به خیش و قلبه شود. جمجمه، چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند. (منتهی الارب).
- چوب قلم. رجوع به همین ماده در ردیف خودشود.
- چوب کار، ذرع، آلتی که بدان چیزی به پیمایند. (ناظم الاطباء).
- چوب ِ کبریت، چوب که در ساختن قوطی کبریت یا هریک از دانه های آن بکار رود.
- || (با فک اضافه) هر یک از چوبهای باریک تراشیده نزدیک چهار سانتی متر کمتر یا بیشتر که یک سر آن بگوگرد آغشته است و چون بر سمباده کشند برافروزد ومشتعل شود و تعدادی از آنها را درون یک قوطی جای دهند و آن را قوطی کبریت نام دهند. سیخ کبریت.
- چوب کج، چوب که راست و مستقیم نیست.
- امثال:
چوب کج شایستگی ستونی ندارد. (خواجه نظام الملک از امثال و حکم ج 2 ص 634).
- چوب کمان، چوبی که از آن کمان سازند.
- || قسمتی از کمان که از چوب ساخته شده باشد و وترو زه بدان متصل باشد. نبعه؛ چوب کمان. (دهار). ملال، چوب پشت کمان. (منتهی الارب):
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را.
کلیم (از آنندراج).
- چوب گازر، چوبی که گازر جامه را برای شستن بدان بکوبد. چوب که گازر بدان جامه کوبد. میقعه. (منتهی الارب).
- چوب گازری، چوبی که گازران بدان رخت کوبند و رخت شویند. چوب دست رخت شویی. جامه کوب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب چوب جامه کوب شود.
- چوب گدائی، بمعنی چوب خط است:
نکرد مدح سرائی کسم برای طمع
ز خامه چوب گدائی مرا بدست نداد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به چوب خط شود.
- چوب گوفر، چوب کشتی نوح اما جنس آن معلوم نگشته است. همینقدر میدانیم که حضرت نوح (ع) کشتی خود را از آن ترتیب داد و البته چوب سنگین و بادوام و محکمی بوده. بعضی گمان برده اند که همان چوب مرو است. (قاموس کتاب مقدس).
- چوب لای چرخ گذاشتن، میان پره های گردونه قطعه چوبی قرار دادن تا از حرکت آن جلوگیری کند.
- || مجازاً، سنگ پیش پاانداختن. ایجاد مانع کردن، در مقابل پیشرفت کاری. اشکال تراشی کردن.
- چوب مشعل، چوبی که از آن مشعل سازند. (آنندراج):
سرگرم بمندیل طلاباف مباش
باشد خنک افتخار چوبی مشعل.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
- چوب نان، تیری که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). وردانه. وردنه. محور. مِسطَح، چوبی که بر شکل محور و بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب).
- چوب نبات، چوبی که در شیره ٔ نبات میگذارند و نبات بدور آن می بندد:
تا لبش کرد چو طوطی بسخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم.
صائب (از آنندراج).
- چوب نشاندن در چیزی،استوار کردن چوب در چیزی. و چوب نشاختن بهمین معناست:
یکی نغزگردون چوبی بساخت
به گرد اندرش چوبها درنشاخت.
فردوسی (از آنندراج).
- چوب نقاره، چوب طبل، چوب کوچکی که با آن طبل نوازند. چوبک: چوب که بنقاره ٔ عید زدند من حرکت میکنم.
- چوب نورد، تیر جولاهگان. (ناظم الاطباء).
- چوب نیزه، قطعه چوبی که از آن رمح و نیزه سازند و بر سر آن سنان که از آهن است قرار دهند. شیج.
|| چوبدستی. قطعه ای از چوب استوانه شکل باریک و دراز در حدود یک گز یا اندکی کمتر و یا بیشتر که گاه رفتن استعانت را بدست گیرند. هرچه بر دست گیرند از جنس چوب برای تکیه کردن بر آن هنگام راه رفتن و یا دفاع کردن از خود بگاه تهاجم و یا راندن.یکسر این چوب اگر منحنی و خمیده باشد عنوان عصا و تعلیمی خواهد داشت و اگر بیش از حد معمول ستبر و ضخیم باشد چماق نامیده میشود و اگر بجای استوانه شکل بودن شش پهلو باشد نام «شش بر» یا «شش پر» بدان دهند: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه پوشیده... و توبره در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چنان نبینی تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گوازی و چوبی همی روم.
فاخری.
از چوب بجز موسی عمران نکند مار.
امیرمعزی.
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر.
مولوی.
مسوق، چوبی که بدان ستور رانند. (منتهی الارب).
- امثال:
چوب به دست خرس دادن آسان است و پس ستدن مشکل. (امثال و حکم).
- به چوب بستن، چوب زدن. پای در فلکه گذاشتن و بر کف پای چوب زدن.
- به یک چوب راندن، همه را به یک چشم (بچشم پستی) نگاه کردن و نگریستن. همه را به یک چوب میراند؛ با خادم و خاطی یکسان رفتار می کند. همه خران را بیک چوب نتوان راند.
- چوب پاسبان، چوبدستی که پاسبان بدست گیرد.
- || بمجاز، چوب قانون.باتون. چوبدستی که پاسبانان دارند و آن بیشتر از جنس لاستیک و غیره باشد:
بکوی دوست جای گرم دارم بر نمیخیزم
نشینم آنقدر کآتش ز چوب پاسبان خیزد.
قاسم مشهدی.
شهی که دور درش دور باش رخصت را
بفرق چرخ سر چوب پاسبان رقصد.
زلالی (از آنندراج).
- || چوبک طبل.
- || مجازاً، دفعو منع است. رجوع به چوب دربان و چوب نقیب و چوب منعشود.
- چوب تحصیلدار، چوبی که در دست محصل باشد و محصل کسی است که مالیات و حقوق دیوانی را وصول کند:
بهر جا شدی باره راپا ز جا
قزلباش بستیش بر چوب پا
پی قلعه دادن بر اهل حصار
شد آن چوبها چوب تحصیلدار.
عبدالقادر تونی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب محصل شود.
- چوب چاووش، چوبی که چاووشان به دست گیرند.
- || مجازاً، بمعنی منع و دفع است:
در آن تاراج درهای زمین پوش
ز لت معزول گشته چوب چاووش.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب نقیب شود.
- چوب خرمن کوب، چوبدست سنگینی که بدان خرمن کوبند. (یادداشت مؤلف).
- چوب خیزران، عصای خیزران. عصائی که از نی هندی سازند.
- چوب دربان، چوبی که به دربان تعلق دارد. یا دربان هنگام دربانی بدست گیرد. چوبی که در دست دربان باشد و از آن معنی دفع و منع ملحوظ است (آنندراج):
بلند ار شود چوب دربان شاه
تنم گردد ازسایه آن سیاه.
ظهوری.
جز در حق بهر دری که روی
بهر انعام چوب دربان است.
صائب.
بخواری برنمیگردم ازین در صبر آن دارم
کز آب دیده ٔ خود سبز بینم چوب دربان را.
عالی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربه ٔ دزد میگریزد، نظیر:هرکه خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 55 و ج 2 ص 633 شود.
- چوب قانون، (با فک اضافه یا به اضافه) چوبدستی که پاسبانان دارند. رجوع به ترکیب چوب پاسبان شود.
- چوب کلیم، عصای موسی. چوب موسی:
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
رجوع به چوب موسی شود.
- چوب محصل، چوبی که در دست محصل یعنی مأمور خراج و عامل وصول مالیات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
دل ودین و خرد تاراج گشت و مرگ مستولی
پی نقد روان دادن بسر چوب محصل هم.
شانی تکلو (از آنندراج).
نه حرف طلب بر زبانها روان
نه چوب محصل نه کلک عوان.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
اصطلاح محصل با چوب و چماق یا بی چوب و چماق نیز متداولست بمعنی شخص مبرم و مصرّ در انجام کاری.
- چوب ِ مَنع، چوبی که بدان از دخول و ورود مردم را بازدارند. مجازاً، بمعنی دفع و منع است:
میشود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که تراست.
صائب.
حاجب بزمش حجاب و پرده دار او حیاست
نیست چوب منع در درگاه آن گردون وقار.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب دربان و چوب پاسبان و چوب نقیب شود.
- چوب موسی، چوب کلیم، عصای موسی کنایه از عصای کلیم است:
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر خصم و دوست نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این لیک
خجلت چوب موسی آن دگرست.
انوری.
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی.
انوری.
رجوع به ترکیب چوب کلیم شود.
- چوب نقیب، چوب که گاه نقابت در دست نقیب باشد. یا متعلق به نقیب باشد.
|| مجازاً، بمعنی منع و دفع است. رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب چاووش شود.
|| آلت تأدیب از جنس چوب. ترکه. چوبدست از شاخه های نازک درخت که هنوز خشک نشده باشد و در تأدیب گناهکاران یا زدن حد بجای تازیانه بکار برند. شاخه های نازک که از درختان باز کنند، خاصه از درخت انار و بوته ٔ گل سرخ و بید و جز آن: و اگر اندر همه ناحیت گیلان کسی را دشنام دهد یا نبید خورد یا گناههای دیگر کند چهل چوب یا هشتاد چوب بزنند. (حدود العالم). هرکه... دزدی پیشه سازد اورا از چوب جلاد... چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
نه امروز است سودای جنون را ریشه در جانم
بچوب گل ادب کردی معلم در دبستانم.
صائب (از آنندراج).
یلوظ؛ چوبی که بدان زنند. مقمعه؛ چوبی که آنرا بر سر مردم زنند. (منتهی الارب).
- چوب ادب، چوب طریق. از طرف سلاطین شخصی در بلاد مأمور و معین میشد که هر کس ازاطوار و آداب برگردد و قدم کج گذارد او را چوب کاری کند. آن چوب را چوب طریق و چوب ادب گویند چه طریق بمعنی ادب هم آمده است:
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست.
قدسی (از آنندراج).
رجوع شود به ترکیب چوب طریق.
- چوب برای کسی داشتن، آماده ومهیای تنبیه کسی شدن. رجوع به چوبش در نم است شود.
- چوب به کف پایا پهلو شکستن، کنایه از بسیار زدن و تنبیه کردن است.
- چوب پیچ تیرگز، پیچیده و مغلوب تیرگز.
- چوب پیچ کردن، در معرض ضربات چوب قرار دادن.
- چوب تعلیم، چوبی که معلمان و کشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند:
لنگ بر دوش چو آید بمیان مستان
چوب تعلیم بکف وای بجان مستان.
میرنجات (در تعریف کهنه سوار).
ما طریق رهنمائی از خرد آموختیم
چوب تعلیم از عصا دارد به کف استاد ما.
محسن تأثیر.
بهر حالت خدا بیچارگان را چاره گر باشد
عصای فهم کور از چوب تعلیم است طفلان را.
محسن تأثیر.
طفل اشکم بنشست ای مژه در مکتب چشم
چوب تعلیم بر این خونی ناپاک انداز.
طغرا (از آنندراج).
- || ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- || چوبی که در دست اطفال نوآموز دهند تا بر حرف گذارند و صفحه ٔ کتاب از اثر انگشت محفوظ دارند. (از غیاث اللغات).
- چوب تعلیمی، چوب که سوار مرکب را بدان ادب کند و آن را در عرف هند چهری گویند:
شاخ گل میگردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود دارد سوار.
صائب.
و نیز مترادف چوب حرفی:
در دویدن سر نپیچد مصرعه برجسته ام
خامه در علم سخن شد چوب تعلیمی مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- چوب حاکم،چوب که حاکم بدان تأدیب کند:
کند سفله ٔ مست در کعبه قی
اگر چوب حاکم نباشد ز پی.
هاتفی (از آنندراج).
رجوع به چوب یاسا یا چوب یساق شود.
- چوب خدائی، جزا و سزا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 109). انتقام الهی و جزا و سزایی که از پرده ٔ غیب بظهور آید:
کند حق ادب بنده ٔ بی ادب را
بود دار منصور چوب خدائی.
مخلص کاشانی (از آنندراج).
- امثال:
چوب خدا صدا ندارد هرکه خورد دوا ندارد، از صدا صوت و آواز اراده میشود. مراد آنکه هر کس سرانجام به جزای اعمال بد خود میرسد.
- چوب در آب بودن کسی را، چوب او در نم بودن:
به پیش قد تو تا سرکشیده بر لب جو سرو
ز عکس خویشتن او را هزاران چوب در آب است.
ملا کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوبش در نم است شود.
- چوب سیاست، چوبی که معلمان وکشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به ترکیب چوب تعلیم شود.
- چوبش در نم است، یعنی اسباب شلاق و چوب زدن مهیا دارد و مقرر است که در خانه ٔ هر امیری چند بغل چوب در توی حوض میریزند و گناهکاران را بدان میزنند و معلمان مکتبی نیز همچنان چوبها را در نم نگاه دارند که چوب نمناک از زدن زود نمی شکند. و گویند «خوب چوبت در نم است » یعنی ترا خواهند زد و این را در مقامی گویند که مثلاً آمری کسی را پی کاری فرستد و او کار را سرانجام ندهد پس آمر غایبانه بر سر قهر آید و در آن زمان شخص ثالثی به آن کس بگوید که چوبت در نم است، یعنی ترا خواهند زد. (آنندراج).
- چوب شکستن بر چیزی، کنایه است از چوب زدن. آن مایه کسی را زدن که چوب بشکند:
درین درگاه عالی مانع بسیار می بینم
توان بپهلوی دربان شکستن چوب دربان را.
ناصر علی (از آنندراج).
- چوب طریق، از طرف سلاطین شخصی در بلاد معین و مأمور میشد که هر که از اطوار ادب برگردد او راچوبکاری کند آن چوب را چوب طریق گویند. (آنندراج). چوبی که در دست مأمور مخصوص دولت برای تأدیب بوده است:
بدسلوکی به عزیزان کهن سال مکن
که عصا چوب طریق است به کف پیران را.
اسماعیل ایما (از فرهنگ نظام).
رجوع به چوب ادب شود.
- چوب کسی را خوردن. رجوع به چوب خوردن شود.
- چوب یاسا، چوب یساق، چوبی بود که سلاطین ترک گناهکار را بدان میزدند و شرح آن در تاریخهای مغول مذکور است و الف دوم در کلمه اول اعرابی است و لفظی چنانکه ضابطه ٔ ترکی است و از این قبیل است مچلکا و قما که به الف نویسند و بفتح تنها خوانند از قبیل «های » مختفی فارسی. چوب حاکم:
ادب کردش اول بچوب یساق
بفرمود از گردنش تا بساق
بغیرت محاسن ز رویش سترد
در آن انجمن آبرویش ببرد.
هاتفی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را از بهشت آورده اند،مراد از چوب ضرب بقصد تنبیه است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 106 و ج 2 ص 633).
چوب را به خر و گاو میزنند، نادان درخور تنبیه است. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 صص 258- 259 و ج 2 ص 633 شود.
|| مجازاً، لاغر مثل چوب خشک، سخت لاغر. خشک اندام. لاغرتن. استخوانی. || مجازاً، ساکت و آرام مثل چوب خشک. صم بکم. بی حس و حرکت. ساکت و صامت. خاموش و بی جوش و خروش. فروبسته دم و خاموش. || تخته. تخته که از آن آلت موسیقی سازند:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| در تداول عامه، واحد پول است در معاملات بازاری. و این اصطلاح بسته بمقدار معامله است.اگر معامله کلان باشد و در آن گفتگو از هزار (تومان) بود. یک چوب معادل یک هزار (تومان) است و در غیر این صورت مراد از یک چوب یک تومان است. چوق (در تداول عامه).

تعبیر خواب

چوب

چوب در خواب دیدن، نفاق است و بعضی از معبران گویند: چوب در خواب مردی است که در نفاق است. اگر بیگانه به وی دهد آن کس با وی نفاق کند و چوب کج در خواب دیدن، تاویل آن در خواب، چون تاویل چوب راست است. اگر چوب کج بود، که سوختن را شاید، مرد منافق است و دروغگو. - محمد بن سیرین

ضرب المثل فارسی

چوب لای چرخ گذاشتن

مانع پیشرفت دیگران شدن – مانع ایجاد کردن

معادل ابجد

چوب و چرخ ماهیگیری

1116

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری